دختری از جنس بهار

گفتگوی خدا با من در خواب


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:14 توسط نسیم| |

آرزوهای ویکتور هوگو براي شما


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:11 توسط نسیم| |

منم زیبا


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:9 توسط نسیم| |

بابا سلام.با هم حرف بزنیم؟


 

4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده .

5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه .

 

6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.
10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.

 

12ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.

14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .

 16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده .

 18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه .

 21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه

 25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم ، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته .

 30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره .

 40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

 

 45 ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو ندونستم ......   خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت !

 

حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ......

هر جوری میخوای جمله رو تموم کن

نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 17:5 توسط نسیم| |


Power By: LoxBlog.Com